سه‌شنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۹۰

از چگونه مردن.. 1) تا غول بیابان نفریبد به سرابت..

اینگونه مردن را سراسر آزمودم
اینگونه مردن سخت آسان است.
خالی شدن از عشق و اشک و هم
اندوده گشتن در مذاب قیر
تنهاشدن از او که دیگر نیست
رفتن به قصد طعمه در قلاب ماهیگیر
اینگونه ماندن
سخت/آسان
مرگ آنسان است.

×××

برقی زد و عالم به پا شد
هیمه‌ای از نور و شور و حرکت و ایثار
آتش شد از سودای طرحی نو.

غزل را
از ابد
آغاز
او بود؛
به پایان می‌رساند بازهم شعر حضورش را..
غزل را
همچنان
بیت‌الغزل باقیست..

نه جانم! نیچه‌ی دانا!
نمرده است او
که خود را حل هستی کرد
حراج هستی‌اش بازار بلوا شد.
به‌سان ذره‌ای بی‌نظم و نظم‌آور
سراسر پخش شد در کهکشان تن
معما شد.
فسیل و نور و حرف و فکر و اما شد.

سلوکی اینچنین بدمست و فرزانه
به شکل کرم یا آمیب و پروانه
به میل کشف دردانه
دلیل هستی «من» بود..
و «من» می‌روید و می‌روید و می‌روید از «من»
و او می‌بازد و می‌سازد و می‌سوزد از نو.

اگر «من» قدر آتش را ندانم،
اگر خاک شقاوت بر نبوغ گرم خاکستر کشانم،
اگر ملاّک خیر و شر بدانم
آنچه از مشقِ خطوطِ بی‌شهودِ مصرعِ ناکاملِ ماقبل پاشیده است،
اگر غم را به می مندازم از یاد،
و یا راهی شوم در بیضه‌ی باد،
غرورم را بریزم زیر افلاک،
و یا ماری شوم سرمست و چالاک؛
غرل اما
بدونِ مکر و فرسایش
به کشفِ واژه می‌میرد..
و بیتی دیگر از هستی
به حجم و بُعد و اندامی سراسر نو
ردیفِ عشق می‌گیرد..

در این تکوینِ جان و تن
پس از امضاء آنکه «من»
ازل پایاب می‌گیرد.

گمانم از ابد اما
شروع خلقتی دیگر
به ریتمی تازه و هشیار
برای شاعرانی شور می‌ماند
که آتش را
بر اوراقِ فسیلِ آفرینش
عشق می‌کردند..

از این رو در ازل هم باز
یکی دیگر از این تن‌ها
خودش را پخش..
خودش را بخش..
...
نمی‌دانم!

×××
فی قربها السلامه.

جمعه، دی ۳۰، ۱۳۹۰

از چگونه مردن.. 0) فی بعدها عذابن..

تمام اجزاء تن به احترام‌ات کنار خواهند رفت
نفرت از قلب
مغز از عشق
و پا از دست
خواهند خواست

...

راهی باز خواهد شد از دل کوه‌ات
و یخ‌های قندیل‌بسته‌ی رگان‌
آینه‌های تکثیرت می‌شوند

...

اینبار می‌میریم دوست من
در می‌مانی سیال‌ات
در می‌نهیبی نادان‌ات
در می‌اشکی شادان‌ات

...

دیر کرده‌ای ..
جهش‌یافته‌ترین سلول هستی‌ام‌
جزیره‌ترین لخته‌ی دریایی خونین‌ام
نورم
دورم بگرد
بیا
بیا
بیا
خب

..

مالیدی

×××

فی بعدها عذابن

سه‌شنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۹

از مکث های مدیدِ مدادِ سیاه..

نها چیزی که می ماند.. رد جوهری ست روان.. بر کاغذی سفید و برکاغذهای بعد.. آنها که زیر آن کاغذ بوده اند.. وقتی که روان نویس ات خوب می نویسد.. تنها چیزی که می ماند از آنهمه راه.. ردپای گمراهی است بر.. راه های بی نقشه.. نقشه های بیراه .. چاله هایی از تاکیدهای گنگ.. از مکث های مدیدِ مدادِ سیاه..

دوشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۹

چکه چکه حل می شوم در شب ..

نجوا می کنی مرا در گوش اش ... گریه می کند تو را آرام تر از اندوه ... نوشت ات می کند... چکه چکه از قلم اش می چکی .. بر دیوارهای شهر می پاشی ... نقش موشی بر دیوار ... نجوا می کند تو را در گوش ام .. گریه می کنی مرا آرام تر از باد ... نوشت ام می کند.. چکه چکه حل می شوم در شب ..