اینگونه مردن را سراسر آزمودم
اینگونه مردن سخت آسان است.
خالی شدن از عشق و اشک و هم
اندوده گشتن در مذاب قیر
تنهاشدن از او که دیگر نیست
رفتن به قصد طعمه در قلاب ماهیگیر
اینگونه ماندن
سخت/آسان
مرگ آنسان است.
×××
برقی زد و عالم به پا شد
هیمهای از نور و شور و حرکت و ایثار
آتش شد از سودای طرحی نو.
غزل را
از ابد
آغاز
او بود؛
به پایان میرساند بازهم شعر حضورش را..
غزل را
همچنان
بیتالغزل باقیست..
نه جانم! نیچهی دانا!
نمرده است او
که خود را حل هستی کرد
حراج هستیاش بازار بلوا شد.
بهسان ذرهای بینظم و نظمآور
سراسر پخش شد در کهکشان تن
معما شد.
فسیل و نور و حرف و فکر و اما شد.
سلوکی اینچنین بدمست و فرزانه
به شکل کرم یا آمیب و پروانه
به میل کشف دردانه
دلیل هستی «من» بود..
و «من» میروید و میروید و میروید از «من»
و او میبازد و میسازد و میسوزد از نو.
اگر «من» قدر آتش را ندانم،
اگر خاک شقاوت بر نبوغ گرم خاکستر کشانم،
اگر ملاّک خیر و شر بدانم
آنچه از مشقِ خطوطِ بیشهودِ مصرعِ ناکاملِ ماقبل پاشیده است،
اگر غم را به می مندازم از یاد،
و یا راهی شوم در بیضهی باد،
غرورم را بریزم زیر افلاک،
و یا ماری شوم سرمست و چالاک؛
غرل اما
بدونِ مکر و فرسایش
به کشفِ واژه میمیرد..
و بیتی دیگر از هستی
به حجم و بُعد و اندامی سراسر نو
ردیفِ عشق میگیرد..
در این تکوینِ جان و تن
پس از امضاء آنکه «من»
ازل پایاب میگیرد.
گمانم از ابد اما
شروع خلقتی دیگر
به ریتمی تازه و هشیار
برای شاعرانی شور میماند
که آتش را
بر اوراقِ فسیلِ آفرینش
عشق میکردند..
از این رو در ازل هم باز
یکی دیگر از این تنها
خودش را پخش..
خودش را بخش..
...
نمیدانم!
×××
فی قربها السلامه.